امروز «شانس» به من زنگ زد و پیشنهاد کاری بهم داد. از دوستان یکی از دوستان قدیمیام بود. دربارهی پروژهی عظیمی حرف زد که درحال انجام دادنش بودند. از این گفت که فقط چهار شرکت دیگر در دنیا هستند که در این حوزه کار میکنند و لازم دانست این را ذکر کند که از سود شرکت درصد قابل توجهی به آدمهای «درگیر» اختصاص میدهد.
شاید نشود اسمش را «شانس» گذاشت. اما این چیزی بود که وسط حرفهای او به ذهنم رسید و تصمیم گرفتم اسمش را «شانس» بگذارم.
به شانس گفتم که نمیخواهم این کار را انجام دهم. گفتم که دیگر برنامهنویسی نمیکنم و دنبال کار دیگری رفتهام. گفت که شرکت بزرگی هستند و فقط محدود به برنامهنویسی نیستند و کارهای دیگری هم هست، و شانس به من گفت که اگر بداند چه کاری میکنم حتماً میتواند برایم کاری پیدا کنم.
گفتم نویسندگی میکنم.
او هم مثل خیلیهای دیگر گفت که برایش خیلی جالب است که میشنود کسی برنامهنویسی و کامپیوتر را ول کرده و نویسندگی میکند. راستش نمیدانم جوابشان را چه بدهم. معمولاً میگویم: «آها.» اما میفهمم که منظورشان از «جالب» همان «عجیب» است.
دارد یک سال میشود که برنامهنویسی را کنار گذاشتهام. گاهی دلم تنگ میشود؟ البته. گاهی هم شانس اینطوری به تلفن همراهم زنگ میزند و میگوید دفتر فرانسه و دبی و هلندشان هم اتفاقاً نیرو میخواهد.
اما یک چیزی را باید مدام با خودم تکرار کنم. بیرون آمدن از آن کار، تحمل کردن آن همه سختی در زمستان عجیب و غریب پارسال، همه به خاطر دلیلی بود. گاهی آن دلیل را فراموش میکنم. گاهی نمیدانم چرا دارم این کار را ادامه میدهم. گاهی میخواهم به شانس بگویم آره. چرا که نه؟ خیلی هم خوب.
ولی یک چیزی در گوشم تکرار میکند که: «بگو نه. اینطوری خوشحالتری. مهم همین است.»