او همین حالا اینجاست. پشت سر من لم داده به تپهی رختخوابها و دارد با اسکایپ با پسری اهل امریکا حرف میزند که میخواهد از گرجستان تا قبرس را هیچهایک کند. دارد ترافیک اینترنتم را تمام میکند، اما چندان مهم نیست.
انصار اهل ترکیه است. ۲۳ سال پیش به دنیا آمده و میگوید هفده ساله که بوده خانه و زندگی را ول کرده و تصمیم گرفته جهان را هیچهایک کند.تا میتواند از اردوغان بد میگوید. در تمام اعتراضات یک دههی اخیر ترکیه شرکت کرده. میگوید آنارشیست است. اما من فکر میکنم باد جوانی هنوز از کلهاش بیرون نیامده. باز یک نفر دیگر اینجاست که حسادتم را برمیانگیزد و باعث میشود از خودم بپرسم چرا من این کار را نمیکنم؟
چرا من این کار را نمیکنم؟ انصار میگوید فقط کافی است آنقدر صبر کنی تا وسایل لازم را بخری: چادر، چند تا لباس، کیسه خواب، کولهپشتی. بعد وسایل را جمع کن و برو. خودت میفهمی باید چه کنی.
به نظرم کار آسانی است. همین حالا دارم پول جمع میکنم تا وسیله بخرم. پول زیادی لازم است. اما شاید بتوانم وسایل قدیمی ارزان پیدا کنم. بعد چی؟
بعد باید بروم.
اگر در چهار سال اخیر یک چیز یاد گرفته باشم این است: نباید یک جا بند شوم. نه حالا. شاید بعدها. وقتی پیر شدم. اما حالا، علیالحساب، عجالتاً، باید بروم. تا جایی که میتوانم.