به هر چیزی که فکر کنم، آخر به همان جا میرسم. به همان وبلاگ قدیمی که دیشب پیدایش کردم. پنج شش سال پیش در آن مطلب مینوشتم. و دیشب دوباره خواندمش.
بیست و سه ساله بودم. حالا در آیندهای زندگی میکنم که او خیالبافیاش را میکرد. راضیام؟ آن پسر بیست و سه ساله راضی است؟
فکر میکردم بزرگ شدن چیز پیچیدهای است. همهمان، آقایان و خانمها، روزی به این فکر کردهایم که وقتی سی سالمان بشود دیگر خیلی بزرگ شدهایم. بعد سیساله شدهایم و دیدهایم که اوضاع چندان فرقی هم نکرده. فقط به این فکر کردهایم که آن آرزوها و رویاها کجا رفتهاند؟
فکر نمیکنم به گذشتهمان بدهکار باشیم. اگر جوانی بیست و سه ساله زمانی مینشست و خیال میبافت که وقتی بزرگ شود چه و چه میشود تقصیر خودش است. به من مربوط نیست. من چیزی به او بدهکار نیستم. حالا که آن وبلاگ را خواندهام این را میفهمم. چون کم و بیش آن آدم را اصلا نمیشناسم. دغدغههایش مال حالای من نیست.
اما یک چیز دیگری میخواهم بگویم. فکر میکنم خیالبافی آن پسرک بود که زندگی حالای من را ساخته است. باید بیشتر دربارهاش فکر کنم. همانطور که نوشتههای آن وبلاگ قدیمی را میخواندم این را فهمیدم. کمی ترسناک است و کمی هم خوشایند.