پاهایم را دراز کردم توی آفتاب زمستان که از پنجره افتاده بود روی فرش. سردم بود. کتاب را از روی میز برداشتم و ورق زدم. کتاب ۱۹۱۹ از دوس پاسوس. بعد که کتاب را بستم آفتاب رفته بود دو قدم پایینتر. دراز کشیدم و به ذرههای ریزی نگاه کردم که در نور میرقصیدند. ذرههایی که از غبار فرشها و پرز مبلها و گرد و خاک پردهها بلند شده بود.
بعد لباسهای تمیز پوشیدیم، عطر زدیم، عکس گرفتیم، گلهای نمیدانمچه را برداشتیم و جعبهی ۲ کیلویی شیرینی تر را بغل کردیم. رفتیم مجلس آشنایی با خانوادهی دوستدختر س. که میخواهند با هم ازدواج کنند.
س صبح با چشم قرمز از خواب بیدار شده بود اما ظهر بود که فهمید استرس دارد او را میکشد. به او گفتم هر کاری کنی آخر یک اتفاق پیشبینی نشده میافتد. میخواستم سطح توقعاتش را پایین بیاورم. هیچ اتفاقی هم نیفتاد و س بعد از مجلس خوب و سرحال بود. با خانوادهی عروس نشستیم و حرف زدیم. از سیاست و دوز و کلک. از حسرت کارهای نکرده. از خارج، از آینده، حال، قدیم، زمان شاه.
بعد برگشتیم و با خنده و شراب دستساز جشن گرفتیم. من پلکهایم سنگین شد. خوابیدم و خوابهایی دیدم که یادم نماندهاند. بیدار که شدم دو ساعت گذشته بود. اما هنوز سردم بود و آفتاب رفته بود. همان آفتاب زمستانی کمرمق که طوری میتابید انگار یک سینی فلزی را با آب سرد شسته بودند.
آخر شب بود که رفتم پیش ز. غیبت کردیم و غر زدیم. گفتم که از سال آینده میترسم چون نمیدانم چه اتفاقی قرار است برایم بیفتد. گفتم شاید کنکور بدهم تا زبان و ادبیات فارسی بخوانم یا شاید هم انگلیسی. گفت به جای این کارها پول جمع کن. فکر کنم حق با او است.
باید پول جمع کنم و سعی کنم خودم را گرم کنم. تا زمستان تمام شود.