ده دقیقه یا همین حدود به پخش فیلم مانده. قرار است شب یلدا را با دیدن فیلم بگذرانیم. فکر بدی نیست.
سالاد میوه درست کردیم. قهوه خوردیم و رفتیم گاوازنگ که مهگرفته و وهمآلود بود. عکس انداختیم، با سیگارهای روشنمان. ژست روشنفکرانه و انتخاباتی گرفتیم. و خندیدیم.
دربارهی پزشکی حرف زدیم. خیلی زیاد. چون الف سال آخر پزشکی است و حالا انترن است. شش ماه یا همین حدود بیشتر نمانده تا درسش تمام شود و از ایران برود. همین حالا، همین الان که در اتاق کناری نشسته روی تشک فنری تختش و دارد از روی هارد من فیلم انتخاب میکند، دلم برایش تنگ شده است.
از ایران که میروید، اینجا تنهاتر میشود. چطور این را بهتان حالی کنم؟ البته حق با شماست. آینده و اینجور چیزها. اینجا که جای ماندن نیست. حق هم با شماست. اما اینجا تنهاتر میشود و کاریش نمیشود کرد.
دربارهی پزشکی حرف زدیم و من گفتم که خوشحالم پزشکی نمیخوانم اما کسی هست که پزشکی میخواند و این ماجراهای شگفتانگیز را برایم تعریف میکند. آن هم با آن شیوهی مخصوص الف. مخلوطی از اتفاقات ناگوار و شوخیهای خندهدار هوشمندانه. فهمیدم آدمهایی هستند که پنج دریچهی قلب دارند. فهمیدم اگر مدفوع آدم سیاه باشد باید نگران شد. فهمیدم آنهایی که کتفشان در رفته، شاید معتاد باشند. و فهمیدم آرامبخشهایی هست که باعث میشوند به خلسهای عرفانی بروی.
حالا که ده دقیقه یا همین حدود به پخش فیلم مانده، بگذار بگویم که امروز چه چیزی پیدا کردم. وبلاگ قدیمیام را که پنج سال پیش در آن مینوشتم. سال ۹۱. سال مزخرف ۹۱.
همهی نوشتههایم را خواندم. یا بهتر است بگویم همهی نوشتههای آن پسرک ناشناس را خواندم. چقدر خوب مینوشت و چقدر این موضوع را نمیدانست. فکر میکرد نوشتههایش بَدند و قابل خواندن نیستند. اما اگر میتوانستم به او میگفتم که من امروز همهی نوشتههایش را خواندم و آن نوشتهها بدنم را لرزاندند. اگر میتوانستم صدایش میزدم و خیلی چیزها بهش میگفتم. شاید خیالش آرامتر میگرفت، شاید میفهمید که چیزها آنقدر هم جدی نبودند که او فکر میکرد، و شاید نوشتن را تعطیل نمیکرد.
الف اینجاست. روی مبل کنار بخاری نشسته و سرش توی گوشی است. هنوز سراغ فیلم نرفتهایم. چای که میخوردیم گفت آخر هفته هم بمان و بعد برو. شاید همین کار را بکنم. باید ببینم فردا چه اتفاقی میافتد.