ده دقیقه یا همین حدود

ده دقیقه یا همین حدود به پخش فیلم مانده. قرار است شب یلدا را با دیدن فیلم بگذرانیم. فکر بدی نیست.

سالاد میوه درست کردیم. قهوه خوردیم و رفتیم گاوازنگ که مه‌گرفته و وهم‌آلود بود. عکس انداختیم، با سیگارهای روشن‌مان. ژست روشنفکرانه و انتخاباتی گرفتیم. و خندیدیم.

درباره‌ی پزشکی حرف زدیم. خیلی زیاد. چون الف سال آخر پزشکی است و حالا انترن است. شش ماه یا همین حدود بیشتر نمانده تا درسش تمام شود و از ایران برود. همین حالا، همین الان که در اتاق کناری نشسته روی تشک فنری تختش و دارد از روی هارد من فیلم انتخاب می‌کند، دلم برایش تنگ شده است.

از ایران که می‌روید، اینجا تنهاتر می‌شود. چطور این را بهتان حالی کنم؟ البته حق با شماست. آینده و اینجور چیزها. اینجا که جای ماندن نیست. حق هم با شماست. اما اینجا تنهاتر می‌شود و کاریش نمی‌شود کرد.

درباره‌ی پزشکی حرف زدیم و من گفتم که خوشحالم پزشکی نمی‌خوانم اما کسی هست که پزشکی می‌خواند و این ماجراهای شگفت‌انگیز را برایم تعریف می‌کند. آن هم با آن شیوه‌ی مخصوص الف. مخلوطی از اتفاقات ناگوار و شوخی‌های خنده‌دار هوشمندانه. فهمیدم آدم‌هایی هستند که پنج دریچه‌ی قلب دارند. فهمیدم اگر مدفوع آدم سیاه باشد باید نگران شد. فهمیدم آنهایی که کتف‌شان در رفته، شاید معتاد باشند. و فهمیدم آرام‌بخش‌هایی هست که باعث می‌شوند به خلسه‌ای عرفانی بروی.

حالا که ده دقیقه یا همین حدود به پخش فیلم مانده، بگذار بگویم که امروز چه چیزی پیدا کردم. وبلاگ قدیمی‌ام را که پنج سال پیش در آن می‌نوشتم. سال ۹۱. سال مزخرف ۹۱.

همه‌ی نوشته‌هایم را خواندم. یا بهتر است بگویم همه‌ی نوشته‌های آن پسرک ناشناس را خواندم. چقدر خوب می‌نوشت و چقدر این موضوع را نمی‌دانست. فکر می‌کرد نوشته‌هایش بَدند و قابل خواندن نیستند. اما اگر می‌توانستم به او می‌گفتم که من امروز همه‌ی نوشته‌هایش را خواندم و آن نوشته‌ها بدنم را لرزاندند. اگر می‌توانستم صدایش می‌زدم و خیلی چیزها بهش می‌گفتم. شاید خیالش آرام‌تر می‌گرفت، شاید می‌فهمید که چیزها آنقدر هم جدی نبودند که او فکر می‌کرد، و شاید نوشتن را تعطیل نمی‌کرد.

الف اینجاست. روی مبل کنار بخاری نشسته و سرش توی گوشی است. هنوز سراغ فیلم نرفته‌ایم. چای که می‌خوردیم گفت آخر هفته هم بمان و بعد برو. شاید همین کار را بکنم. باید ببینم فردا چه اتفاقی می‌افتد.

سرزمین عجایب

موضوع دارم. وقت هم همینطور. کسی هم این دور و اطراف نیست. اما چرا نمی‌نویسم؟ دلیلش را می‌دانم. اما شاید نتوانم خوب توضیحش دهم. سعی می‌کنم. دلیلش این است که من امروز «آنجا» نبوده‌ام. اما آنجا کجاست؟

مکانی است خیالی. شاید مکان هم نباشد. اما طور دیگری نمی‌توان تصورش کرد. مکانی است خیالی که باید در طول روز چند باری بهش سر بزنم. رفتنم به آنجا ناخواسته است. وسط بالا و پایین بردن چای کیسه‌ای در لیوان، اغلب وقتی روی صندلی سلمانی نشسته‌ام، گاهی در حین رانندگی و گاهی هم در طول انجام دادن هر کار دیگری.

بعدها می‌فهمم که آنجا بوده‌ام. وقتی که می‌توانم بنویسم. وقتی نشسته‌ام و دارم روی کیبرد می‌کوبم، یادم می‌آید که ها. آنجا بوده‌ام. گرچه خصوصیات ظاهری ندارد تا وصفش کنم.

امروز آنجا نبودم. حتی با این که همین حالا چند خطی نوشته‌ام. شاید فردا. شاید هم فرداهای بعد:

If you don’t know where you’re going, any road’ll take you there

مثل سیاهچاله است. شبیه تمام چیزهای مکنده. جاروبرقی، باتلاق، گرداب. شبیه خواب یا مواد مخدر.

اینجا را می‌گویم. این وبلاگ را. امروز می‌شود پانزدهمین روز پیاپی. تازه این دومین مطلبی است که امروز اینجا می‌نویسم. به چیزی افتخار نمی‌کنم و پز چیزی را نمی‌دهم. فقط می‌گویم امروز پانزدهمین روز پیاپی است. درباره‌ی چی می‌نویسم؟ درباره‌ی چی باید بنویسم؟

تا یک سنی آدم احساس می‌کند جهان را خلق کرده‌اند تا او تغییرش دهد. به خیالش اتفاق‌ها برای خاطر اوست که می‌افتند. فکر می‌کند کاری باید انجام دهد تا عالم را از نکبتی که در آن هست نجات دهد. اما بعد به سنی می‌رسد که می‌فهمد بهتر است گوشه‌ی خلوتی برای خودش بجورد و جا پای سفتی پیدا کند. چیز بدی هم نیست.

بیست و هفت روز پیش که من تصمیم گرفتم دوباره بیایم اینجا و وبلاگم را بنویسم، می‌خواستم بنویسم تا تمرین نوشتنم باشد. نشستم و برنامه‌ریزی کردم: هر شب، بعد از ساعت دوازده نیمه شب، می‌نشینم و هر چیزی به ذهنم رسید می‌نویسم. «اگر موضوعی نداری، اتفاقات امروز را بنویس. اگر اتفاقی نیفتاده، اشیاء روی میزت را وصف کن.» می‌خواستم جهان را تغییر دهم. دست کم جهان درونی خودم را.

اما حالا می‌دانم. امروز می‌فهمم. درباره‌ی چی می‌نویسم؟ درباره‌ی چی باید بنویسم؟ امروز جوابش را می‌دانم: درباره‌ی هیچ چیز.

شبیه ویروس‌ها برای جوناس سالک، شبیه اجرام آسمانی برای چارلز مسیه، شبیه ستون چرخنده‌ی گرداب برای جاکوب کاکِل است. می‌نویسم، چون می‌خواهم. نه چون باید.

چهار ماه دیگر

یادم می‌آید: همراه پدر به سالن ورزشی نزدیک خانه رفته‌ایم. من می‌خواستم کاراته کار کنم یا پدر می‌خواست سرم به چیزی گرم باشد؟ یادم نمی‌آید. بیشتر از شش یا هفت سال ندارم. انگار خواب می‌بینم. چون نمی‌دانم چطور به سالن ورزشی رسیده‌ایم. خودم را می‌بینم که کنار پدر ایستاده‌ام. لباس سفید کاراته و کمربند سفید پوشیده‌ام. دست او را گرفته‌ام و به آدم‌های بزرگی که دور زمین می‌دوند نگاه می‌کنم.

مربی می‌گوید بیا تو. بیا بدو. وسایلم را می‌گذارم گوشه‌ای و به آنها می‌پیوندم. قدم‌هایشان بلند و قدهایشان بلند و کمربندهایشان رنگی است. نگاهم می‌کنند. شاید دستی به سرم می‌کشند. و می‌دوند. من هم می‌دوم اما به آنها نمی‌رسم. تند و تند و تندتر می‌دوم. اما به آنها نمی‌رسم. و نگاه می‌کنم:

سالن سکویی در طبقه‌ی دوم دارد. چشم‌های آدم‌های بسیاری از آنجا به من خیره شده‌اند. نگاه می‌کنم. چشم‌ها می‌خندند. دهان‌ها می‌خندند و نگاه می‌کنم. دلم پایین می‌ریزد. پاهایم سست می‌شوند. به پدر نگاه می‌کنم. او هم می‌خندد؟ یادم نیست. گریه می‌کنم و به سمت او می‌دوم. و صدای قاه‌قاه آدم‌ها را می‌شنوم. که من را مسخره می‌کنند. کودکی که داشت سعی می‌کرد بدود. اما نتوانست.

این را می‌گذارم اینجا. حافظه‌ام درست کار نمی‌کند. این از معدود خاطرات کودکی من است. این را می‌گذارم اینجا تا چهار ماه دیگر بیایم و چیزکی به آن اضافه کنم. چهار ماه دیگر که قرار است حس مشابهی به من دست دهد. چشم‌هایی ببینم که خیره به من نگاه می‌کنند، دهان‌هایی که به من می‌خندند، و احساس کنم که پاهایم سست می‌شوند. اما حالا زود است. حالا زود است آینده را ببینم. باید چهار ماه صبر کنم. و بعد برگردم و به این خاطره چیزکی اضافه کنم.

میان‌وعده‌ی صبحگاهی

فهمیدم که بیش از حد دارم خودسانسوری می‌کنم. چرایش را نمی‌دانم. دیشب خوابم نمی‌برد. گفتم بیایم همین را بنویسم. که فهمیده‌ام بیش از حد دارم خودسانسوری می‌کنم. منتها الف در اتاق بغلی خواب بود و با خودم فکر کردم حالا صدای چلق چلق کیبرد کنجکاوش می‌کند و می‌خواهد ببیند دارم چه کار می‌کنم. بعد دیدم حوصله‌ی توضیح دادن ندارم. همین دیشب گفت: «خب، تو فیلد کاری قبلیت نیستی. پس تو چه فیلد کاری‌ای هستی؟» باید جوابش را می‌دادم. ولی نتوانستم. گفتم یک شرکتی هست که توی کار راه‌اندازی کسب و کارهای اینترنتی است. و آنها می‌خواهند مشتریانی جذب کنند که… و برای همین به محتوایی نیاز دارند که… و من بخشی از این محتوا را… باید می‌گفتم نویسنده شده‌ام. نویسنده آقاجان. دلم می‌خواهد بنویسم. دوست دارم چند تا کلمه بگذارم کنار هم که از قضا شاید خیلی هم شاعرانه باشند.

منتها ابراز احساسات و اینها یک ابزار لاکچری بوده در خانواده‌ی ما. یادم باشد یک بار از این تعریف کنم که چطور «برو بابا» جواب بیش از هشتاد درصد درددل‌های ما بوده است. به‌هرحال. یک دلیلش همین است. و دلیل دیگرش شاید این باشد:

من یک خود غیرواقعی از خودم دارم. یعنی شما شاید این خود غیرواقعی را نداشته باشید. خود غیرواقعی یعنی تصویر درونی من از خودم یک آدم دیگری است. جلوی آینه که بایستم یک نفر را می‌بینم و جلوی آینه که نایستم یک نفر دیگر را می‌بینم. بعد وقتی می‌نویسم، آن خود غیرواقعی درواقع دارد می‌نویسد. همانی که خیلی هم برایش مهم نیست این خود واقعی چطور و به چه چیز فکر می‌کند. حالا آن خود غیرواقعی خواب است. وگرنه که اینها را نمی‌نوشتم.

یک دلیل دیگر هم شاید:

فیلم زلیگ را می‌دیدم. مال آقای وودی آلن است. دیدم یارو آقای زلیگ خیلی شبیه من است. من هم در جمع آدم‌ها سعی می‌کردم/می‌کنم خودم را تطبیق دهم. شبیه‌شان شوم تا یکطورهایی از این چیزهای عجیب و غریب تو در تو خلاص شوم. منتها خب رویه‌ی اشتباهی است و این را هنوز هم نفهمیده‌ام. به‌هرحال منظورم این است که اگر چهار تا وبلاگ بخوانم که همه چسناله باشند من هم شروع می‌کنم چسناله نوشتن. اگر آدم‌های دور و برم همه هیچهایکر باشند، شروع می‌کنم کوله‌پشتی بستن. و اگر تنها باشم، مخلوطی از همه‌شان. یک ذره حالم از خودم به هم می‌خورد و گفتنش باعث می‌شود حالم از خودم به هم نخورد.

خلاصه این که دیدم دارم زیادی خودسانسوری می‌کنم.

برای همین می‌خواستم وبلاگ را به جایی دیگر نقل‌مکان دهم. یک جایی که دست کم اسم خودم در آدرسش نباشد. من از این کارها زیاد کرده‌ام. هنوز اسمم را توی گوگل سرچ کنید آن وبلاگ ده سال پیش را برایتان می‌آورد که یک بار یک نفر بهش لینک داد. خلاصه که وردپرس و بلاگر هر دو از دست من کفری‌اند. البته خیلی محترمانه هر بار برایم وبلاگ جدیدی می‌سازند و خیلی هم خودشان را خوشحال نشان می‌دهند. ولی می‌دانم که بعد از ساعت کاری توی باری جایی دور هم که جمع می‌شوند غر می‌زنند که: «باز این یارو یه اسم گهی انتخاب کرد.» هی هم به ریش من می‌خندند. مهم نیست.

علاوه بر این وبلاگ ناشناس که آدم داشته باشد خیلی خفن است. آدم احساس می‌کند بتمن است. وقتی پنل وبلاگ را باز می‌کنی انگار داری کاستوم بتمن را می‌پوشی. بعد می‌توانی پرواز کنی و از اینجور کارها. خیلی خفن است. منتها من نمی‌توانم چندان دوام بیاورم. ده تا وبلاگ ناشناسم لو رفته‌اند. جاسوس‌های خوبی تربیت نخواهم کرد.

حتی رفتم الان یک اسم دیگر به اسم خودم در سرویس محترم وردپرس رزرو کردم. ولی نمی‌روم آنطرف. همینجا نان و ماستم را می‌خورم و کاری ندارم چه اتفاقی قرار است بیفتد. شتر را که نمی‌شود کجکی سوار شد. همین است که هست. اینجا یک وبلاگ دارم. و دارم هر شب چیزی در آن می‌نویسم. قبلترها فکر می‌کردم آدم‌ها شبیه هم هستند که یک ویژگی‌هایی آنها را متمایز می‌کند. الان فکر می‌کنم آدم‌ها استثنائاتی هستند که یک ویژگی‌هایی آنها را به هم شبیه می‌کند. حالا چرا این را گفتم؟ نمی‌دانم.

ولی خلاصه فهمیدم که بیش از حد دارم خودسانسوری می‌کنم.

مرثیه‌ای برای یک شهر

زنجان. چیزی در این شهر هست که دوست ندارم. و نمی‌دانم که آن چیز چیست. حالا در زنجانم. ورودمان را مه غلیظی خوشامد گفت. چراغ‌های ماشین را وسط مه خاموش کردیم. همه‌ی چراغ‌ها را. و آسفالت محو شد. مثل این بود که در دریایی غوطه‌ور بودیم، یا در ارتفاع هزار پایی پرواز می‌کردیم.

هر شهر شخصیتی مستقل به خود دارد. تهران کارمند عصبانی اداره‌ای دولتی است که از شغلش متنفر است، رشت کودک شادی است که وقتی برف می‌بارد دهانش را به سمت آسمان باز می‌کند. زنجان چیست؟ پیرزنی عبوس و دلرحم شاید. هنوز نمی‌دانم.

دیگر هیچکس نمی‌داند شهرها، چطور و توسط چه کسی ساخته شده‌اند. تا چشم باز کردیم ساختمان‌ها و مناسبات زندگی شهری دور و اطراف‌مان بودند. اما با این حال، با این که ما شهرها را ساخته‌ایم، آنها هستند که ما را تغییر می‌دهند. ما را سر ذوق می‌آورند، یا خسته و رنجورمان می‌کنند.

امروز تهران هم بودم. فهمیدم که از تهران می‌ترسم. فهمیدم می‌توانم در بدو ورود به آن شهر از اضطراب سکته کنم. از جلوی کوچه‌ی خانه‌ی سابقم رد شدم و فهمیدم دوران اقامتم در آن خانه ترکیبی از خوشی و نکبت بوده است. به‌هرحال دیگر آنجا نیستم. و خوشحالم.

شهرها را باید شخصی جدا در نظر گرفت. فرض کنید می‌خواهید با کسی بروید توی رابطه. به نظرم انتخاب یک شهر هم درست مانند همین است. و باید تمام خصوصیات انسانی را به شهرها هم نسبت داد. آنها بازی‌های خودشان را دارند، با ما دوست می‌شوند، تشویق‌مان می‌کنند، یا سرمان داد می‌زنند، قهر می‌کنند، و روزی شاید بگذارند و بروند.

حتی، به نظرم، شهرها را می‌شود کُشت. مثل تهران.

جشن بیکران

همیشه وحشت مختصری از رفتن به جمع‌های بزرگ به من دست می‌دهد. همین حالا داریم آماده می‌شویم برای رفتن به بله بُرون یکی از پسرعمه‌ها. من نشسته‌ام و چشم‌هایم سنگین است و خوابم می‌آید. اما می‌دانم که خواب نیست که چشم‌هایم را سنگین کرده. همان وحشت مختصر جمع‌های بزرگ است که دارد بهانه‌گیری می‌کند: «بخوابیم. بخوابیم بهتره. همینجا بگیریم بخوابیم. گرم و نرم.» ساعت هفت بعدازظهر است.

قبل‌ترها هر کاری می‌کردم که وارد اینطور جمع‌ها نشوم. چند وقتی است که، علی‌رغم تمام علائمی که بدنم می‌فرستد، می‌روم. مثل شیرجه زدن در استخر است بدون این که بدانی آب چه دمایی دارد. فکر می‌کنم: قرار نیست که بمیرم. پس چه باک؟

ماجرا شاید این است که من کمی در آینده زندگی می‌کنم. در آینده‌ی ذهنی خودم. از دیروز آنقدر در این مهمانی بله بُرون شرکت کرده‌ام که حالا دیگر توانش را ندارم به آنجا بروم. از دیروز تمام اتفاقات محتمل را دیده‌ام: سلام و احوالپرسی، تبریک، دیدن چهره‌های ناآشنا، بعدْ صدای بلند، رقص، صورت‌های سرخ از گرما و چرخیدن‌های مدام، بدن‌های عرق‌کرده.

شاید هم ایراد از مهمانی‌ها باشد که همه یک شکل شده‌اند. اما مساله این است که من از دیروز دارم در این جشن شرکت می‌کنم. همه جایش را دیده‌ام. این جشن، همین که داریم برای رفتن به آن آماده می‌شویم، هیجان جدیدی برای من ندارد.

حالا از مهمانی آمده‌ایم. ساعت دوازده و نیم است و من سر درد مختصری دارم. علاوه بر چیزهای بالا، رقص نور و دود هم بود. قبل از مهمانی به خانه‌ی عمه‌ام، مادر داماد، رفتم. تمام فامیل آنجا بودند، از جمله مادربزرگم. مادر پدر.

آدم در اینطور مواقع باید چه کار کند؟ من که بزرگترین نوه‌ای هستم که هنوز ازدواج نکرده، چه جوابی باید به مادربزرگم بدهم وقتی می‌گوید تنها آرزویش پیش از مرگ این است که من را در لباس دامادی ببیند؟ از این گفت که دیگر جایی نمی‌تواند برود. از این که هزار تا نذر و راز و نیاز کرده تا من ازدواج کنم. و ناگهان چشم‌هایش درخشیدند و لرزیدند. ترس برم داشت نکند گریه کند. نکند همان جا جلوی تمام اعضای فامیل بزند زیر گریه و ازم بخواهد ازدواج کنم.

آدم از یک سنی به بعد باید برای دو تا سوال جواب قانع‌کننده‌ای آماده کند: ۱) کی ازدواج می‌کنی؟ ۲) چرا نمی‌روی خارج؟

من برای هیچکدام جوابی ندارم. برای همین سرسری چیزی می‌گویم و آنها را از سر خودم باز می‌کنم. اما هیچوقت مثل امشب این همه فشار را تحمل نکرده بودم. آدم باید چه کار کند؟

به مهمانی برگردم. بد نبود. خوش گذشت و خوب بود. چند وقتی هست که می‌توانم در موقعیت‌های مختلف خودم را تطبیق دهم. می‌توانم بروم وسط و برقصم. می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم، بروم بیرون، خوش بگذرانم، دعوت آدم‌ها را بپذیرم. بدون این که لذت شخصی‌ام را وارد تصمیم‌گیری‌ام کنم. یاد همان مصرع دوم می‌افتم: «غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده.» نکته‌اش همین جاست.

تاثیر نوشیدنی‌های مهمانی بله بُرون است یا دستم به نوشتن گرم شده؟ خبر ندارم. می‌دانم که زندگی فعلی‌ام را، دست کم تا آخر سال، داده‌ام دست سرنوشت. فکر می‌کنم از اول همین امسال شروع شد. سالی که نمی‌دانم چطور اینقدر زود گذشت. اما پر از اتفاق بود. اتفاق‌هایی که سرنوشت جلوی پایم گذاشت و من همه‌شان را با کمال میل پذیرفتم. تا کی، تا کجا ادامه خواهد یافت؟ خبر ندارم. می‌دانم که دوستش دارم. و حاضر نیستم آن را با چیز دیگری عوض کنم.

دلم برای مادربزرگ تنگ شده بود. خوب شد که او را دیدم. و بقیه‌ی اعضای خانواده‌ی بسیار بزرگم را. اما به آب آلوده نمی‌شوم. نه. هرگز.

خانه‌ی پدری

خواب می‌بینم: مراسم تشییع جنازه‌ی کسی است. همه رفته‌ایم آنجا. بعد که مراسم تمام می‌شود باید از کوهستان خطرناکی عبور کنیم تا به خانه‌ی مرحوم برسیم. برای ادامه‌ی مراسم. از کوه بالا می‌رویم. شیب تند و تندتر می‌شود. خرده‌سنگ‌ها سر می‌خورند و به پایین دره می‌غلتند. دره‌ای که انتهایش پیدا نیست. به جایی می‌رسیم که دیگر جای دست و پایی ندارد. آویزان از صخره‌ها به هم نگاه می‌کنیم. کسی می‌پرسد: «چرا اینجاییم؟» مراسم تشییع جنازه بود. می‌پرسد: «تشییع جنازه‌ی کی؟» یادمان نمی‌آید. کسی می‌گوید: «اصلاً کسی او را می‌شناخت؟»

اینجا خانه‌ی پدری است. بعد از دو ماه به اینجا آمده‌ام. جای خوبی است. اما پارسال همین موقع اینطور فکر نمی‌کردم. تا این که خانه‌ای در تهران گرفتم و بعد به رشت مهاجرت کردم که خودش ماجرای دیگری است.

آدم اگر می‌خواهد کشورش را بهتر بشناسد باید به کشور دیگری برود. این را تمام نویسنده‌های امریکای لاتین که به پاریس رفته بودند تایید می‌کنند. می‌گویم امریکای لاتین چون از بقیه‌ی نویسنده‌ها خبری ندارم. بعید نیست آنها هم همین را حس کرده باشند.

به‌هرحال حالا اینجا در خانه‌ی پدری‌ام. دو سه روز بیشتر نمی‌مانم. بعد برمیگردم رشت. یادم می‌آید که چیزهای کوچک چقدر عصبانی‌ام می‌کردند. مثلاً این که شانزده پله باید بالا بروم تا به اتاقم برسم. این که طبقه‌ی بالا همیشه سردتر است. این که شیر آب تسویه سه سال است که چکه می‌کند. این حقیقت که اینجا جای پرت‌افتاده‌ای است که بیشتر از ده دقیقه پیاده‌روی لازم دارد تا به اولین وسایل نقلیه‌ی شهری برسد. سگ‌ها شب تا صبح پای پنجره پارس می‌کنند. هر روز راس ساعت ۵ عصر صدای بی‌بی‌سی فارسی بلند می‌شود. یکی از صندلی‌های ناهارخوری شکسته است. همیشه لامپ سوخته‌ای وجود دارد. و بسیار بسیار چیزهای کوچک دیگر.

همان موقع هم می‌دانستم که عصبانی شدن از این چیزها غیرمنطقی و احمقانه است. اما دست خودم نبود. این چیزی بود که حس می‌کردم.

دیشب سوار اتوبوس، وقتی از دور چراغ‌های کوچک شهر پیدا و ساختمان‌ها و منظره‌ها آشناتر شدند، دوباره همان حس سراغم آمد. انگار بچه‌ای را بخواهی برای بار دوم به درمانگاهی ببری که قبلاً در آنجا آمپولی زده است. ولی این بار دیدم دلم برای اینجا تنگ شده است. دیدم می‌توانم بفهمم عصبانیتم صدای همان کودکی است که برای آمپول زدن او را آورده‌اند.

نویسندگان پاریس‌رفته همه اقرار می‌کنند که دور بودن از وطن، گرچه برچسب خائن به ارزش‌های میهن را برایشان به ارمغان آورد، لازم و حیاتی بود. تا کشور خود را بهتر بشناسند و بیشتر دوستش داشته باشند. از حس نوستالژیک و دلتنگی غربت حرف نمی‌زنم. از آن زمانی حرف می‌زنم که می‌بینی این وطن (یا خانه‌ی پدری. چه فرقی می‌کند؟) نبود که تو را آزار می‌داد. خودت بودی که برای بالغ شدن به دور بودن از آن نیاز داشتی. و آن عصبانیت از چیزهای کوچک لجبازی‌های آن کودک بی‌تاب بود که دلش می‌خواست جهان را فتح کند.

آویزان از صخره‌های کوهی بلند به این فکر می‌کردیم که در تشییع جنازه‌ی چه کسی شرکت کرده بودیم. کسی گفت: «آنجا را نگاه کنید.» نگاه کردیم. خانه‌ای آنجا بود. خانه‌ی پدری. و سر از پا نمی‌شناختیم.

شهر جادویی

اتوبوس حوالی منجیل نگه داشت. مردها پیاده شدند تا سیگار روشن کنند و زن‌ها بچه‌ها را بردند تا مثانه‌شان را خالی کنند. آنوقت بود که دیدیم باد شدیدی درحال وزیدن است.

آنقدر بود که آدم‌ها، انگار کسی هل‌شان داده باشد، ناگهان به جلو یا عقب خم می‌شدند. همه چپیدند توی رستوران. که گرم بود و باد از درهای شیشه‌ایش عبور نمی‌کرد.

بعضی‌ها کلوچه‌هایی خریدند که تاریخ انقضایشان روزی از روزهای سال بعد بود. بعضی‌ها از میان چهارده نوع زیتون، با طعم‌های مختلف، در حال انتخاب کردن بودند. و همه، بدون استثنا، در لیوان‌های کاغذی چای کیسه‌ای ارزان خوردند. و در همان حال از درهای شیشه‌ای مغازه که باد تکان‌شان می‌داد به بیرون نگاه کردند. چنین بادی برای مغازه‌دارها عادی بود، اما برای مسافرها حکم رویدادی خداگونه داشت.

آنوقت یکی از مغازه‌دارها گفت که این باد آنقدرها هم قوی نیست. از روزی تعریف کرد که با چشمان خودش سگ‌های بی‌شماری را دیده بود که عوعوکنان در هوا شناور بودند و سوار بر باد به دوردست‌ها می‌رفتند. اتومبیل‌هایی را دیده بود که باد آنها را از جاده منحرف کرده و واژگون کرده بود. و برای این که ماجرا را تکمیل کند، داستان چادر مسافرتی ده نفره‌ای را تعریف کرد که ساعت شش و نیم صبح آویزان از سیم‌های برق پیدایش کردند. درحالی که دو مرد و سه زن و هفت بچه‌ی کوچک در آن بودند و درخواست کمک می‌کردند.

سربه‌سرمان گذاشته بود یا نه، همانطور که چای می‌خوردیم، از درهای شیشه‌ای مغازه به بیرون نگاه کردیم. ماه را دیدیم که کامل بود و ابرها با سرعتی دیوانه‌وار از کنارش عبور می‌کردند. کوهی را دیدیم که نور ماه آن را تیره‌تر از آسمان کرده بود. و صدای باد را شنیدیم که مثل جاروبرقی پر سر و صدایی می‌خواست ما را ببلعد.

زن‌ها بچه‌ها را بغل کردند، مردها دست زن‌ها را گرفتند، و آنهایی که کسی نداشتند، تقریباً سینه‌خیز به سمت اتوبوس رفتند. سوار شدیم و راه افتادیم. از منجیل گذشتیم و باد آرام گرفت. اما دیگر نمی‌شد به آن شهر جادویی فکر نکرد. شهری که سگ نداشت و رانندگان خودروهای سبک را به وحشت می‌انداخت.

میز تحریر

لپتاپم را گذاشته‌ام روی جعبه‌ی زرد و سیاه رنگی که زمانی مودم ایرانسل گمشده‌مان درونش قرار داشت. این کار را کرده‌ام تا مانیتورش کمی بالاتر بیاید و مجبور نباشم گردنم را خم کنم. یک کیبرد و یک موس ارزان که هدیه‌ای از طرف برادرم است جلویم قرار دارند.

سمت راست لپتاپ: کیف سیاه برزنتی کوچکی روی میز افتاده. داخلش کتاب و مدارکم را (یعنی تمام چیزهایی که بیرون از خانه نیازشان دارم) می‌گذارم. حالا دیگر همیشه ازش استفاده نمی‌کنم، چون کوله‌پشتی برادرم را قرض کرده‌ام تا برای مسافرت‌های طولانی‌تر آن را بردارم.

روی کیف برزنتی، کاغذ آبی‌رنگی است که منوی آشپزخانه‌ی کدبانو را رویش چاپ کرده‌اند. بهترین غذاهای این اطراف را همین آشپزخانه می‌پزد. همچنین ارزان‌ترین‌شان را. با ۵ هزار تومان می‌شود غذاهای محلی لذیذی سفارش داد. پیک آنها مرد میانسال مهربان و خوش‌برخوردی است که با لهجه و لبخند محلی‌اش حالمان را بهتر می‌کند.

سه تا صابون گرد اینجا هست که از هتلی در لنکران آمده‌اند. انصار، همان پسر ترک، آنها را برایمان آورد و قصه‌شان را برایمان تعریف کرد. قصه‌ی جالبی بود. اما نه آنقدر که بخواهم اینجا بنویسمش.

کیف پولم هم اینجاست. و هندزفری سفید همخانه‌ام که ساخت چین، اما به سفارش کمپانی اپل است. و توتون سیگار Harvest که تازه خریدمش و توتون خوبی نیست. و کاغذ سیگار پنجاه‌تایی و ارگانیک شرکت OCB که وقتی درش را باز کنی می‌بینی که با رنگ سبز نوشته‌اند: Mother Nature Decides! وقتی کاغذ سیگارها رو به اتمام باشند، کاغذ زرد رنگی نمایان می‌شود که روی آن به سه زبان نوشته‌اند: «۶ کاغذ بیشتر باقی نمانده است.» این کاغذ هم اینجاست. روی میز، سمت راست لپتاپم. یادگار بسته‌های کاغذ سیگار تمام‌شده.

سمت چپ لپتاپ: یک فندک سنگی به رنگ طلایی کدر که همخانه‌ام از شرکتی که در آن کار می‌کرد و از آنجا اخراجش کردند دزدیده. کتاب آموزش زبان اسپانیایی Prisma. روزی به سرم زده بود که اسپانیایی یاد بگیرم تا بتوانم ادبیات اسپانیا را بی‌واسطه بخوانم. هنوز در یک درصد ابتدایی راه هستم.

لیوان چای که بخار محوی از آن خارج می‌شود. چای خوشمزه‌ای نیست، اما چندان فرقی نمی‌کند. پاکت ۱۲۰ تایی فیلتر سیگار لاغر (Slim) محصول شرکت OCB. دیروز یا پریروز خریدمش و هنوز پر است. کیسه فریزی پر از مغز خشکبارهای مختلف حاوی بادام زمینی، تخمه‌ی آفتابگردان، مویز و کشمش. اینها را برادرم اینجا جا گذاشته است، آن زمانی که با نامزدش آمده بود و یک شب پیش ما بودند. بسته‌ی دیگری از کاغذ سیگار که برای روز مبادا آن را خریده‌ام.

و در آخر، یک تکه از پوست پرتقالی که هفته‌ی پیش خوردم. دارد خشک و چروکیده می‌شود و امروز فهمیدم که این موضوع برایم عجیب است. فهمیدم که پوست پرتقال‌ها هم می‌میرند.

پ.ن: جایی خوانده‌ام که کسی می‌گفت باید هر روز بنویسی. اگر موضوعی نداری، اتفاقاتی که در روز برایت افتاده را بنویس. اگر اتفاقی برایت نیفتاده، اشیاء روی میزت را توصیف کن.